۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

تو

سلام به شاید عزیزترین کس زندگی من
نازنینم
چقدر فکر کردن به تو زیباست
نهایته عشق ، لذت و لطف خداست
همین لحظه تصمیم گرفتم تا برایت بنگارم
از زندگی از عشق از تنهایی از جوانی از غرور از غم و اشک و لبخند
از زندگی...
بخونی و بدونی
اول اینکه اینو بگم که خدا حجت رو بر من تموم میکنه با دادانه تو
اینکه دیگه چی میتونم ازش بخوام؟؟؟
اما میدونم امانتی. نگرانم چون امانتی هستی که نگرفته بهت دل بستم اما باید تکرار کنم و تکرار کنم که امانت مال من نیست !
مگر امکانپذیر است؟
پارادوکس تلخ !
من به تو میاندیشم به اینکه چگونه زندگی مرا تصرف کنی؟
آری!
چون میدانم که اگرتو از دورترین نقطهی هستی بیایی "من" میرود به دورترین نقطه ی هستی
چه رازی به جز عشق در این نهفته است؟
کیمیاگر چه خواهد کرد با عنصر وجودم؟چه چیز را با من میامیزاد تا که شوم ....





.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر